یک روز، آخرای ساعت کاری بانک، پسر بچه ای با یک قبض در دست نزد تحویل دار بانک رفت و گفت:
لطفا این قبضو پرداخت کن.
تحویل دار گفت: پسر جان وقتش گذشته و سایت هارو بستیم، فردا صبح بیار انجام میدم.
پسر بچه گفت میدونی من پسر کیم؟! بابام هم بیاد همینو میگی؟!
تحویل دار گفت پسر هر کیم که باشی ساعت کاری بانک تموم شده و سایتو بستیم!


پنج دقیقه بعد پسر بچه با یه مردی که لباسهای کهنه و چهره رنجیده داشت اومد.
تحویل دار فهمید که باباشه.
بلند شد و به قصد احترام تحویلش گرفت!
قبض و پولشو گرفت و گفت چشم کار شمارو انجام میدم، ته قبضو مهر کرد و تحویل داد؛
البته قبض رو داخل کشو گذاشت تا فردا صبح پرداخت کنه.
پسر بچه گفت دیدی بابامو بیارم نمیتونی نه بهش بگی و بعدش خندید.
پدر به پسرش گفت برو بیرون و منتظر بمون تا منم بیام، 
وقتی پسر بچه رفت باباش اومد و به تحویل دار گفت ممنون بابت اینکه جلوی بچه ام بزرگم کردی!


تحویل دار گفت: این کارو به خاطر بچه ات انجام دادم!
از دیدگاه بچه، پدر، بزرگ ترین فرد تو دنیاست که حلال تموم مشکلاته، خوب نبود ذهنیتش تغییر می کرد.



پدر که باشی در کتاب ها جایی نداری و هیچ چیز زیر پایت نیست!
بی منت از این غریبگی هایت می گذری تا پدر باشی،
پشت خنده هایت فقط سکوت می کنی...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 11:8 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...


دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "



کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...


در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!



پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 10:2 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌


(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))


بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه بهانبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393برچسب:, | 1:47 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...


در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.


ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !


اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .


آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت.
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .


مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))


مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .


خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .


خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .


آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی .. . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .


داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.


ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم. تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .


بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 تير 1393برچسب:, | 9:47 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

پدر یعنی عشق و مهربانی

پدر یعنی همدم

پدر یعنی ایثار

پدر یعنی یک دنیا صداقت

پدر یعنی دریای بیکران سخاوت

پدر یعنی چتری برای بالای سر

پدر یعنی دستان گرم

پدر یعنی تکیه گاه

پدر یعنی كوه استقامت

پدر یعنی صدای خوش زندگی

پدر یعنی هم‌خوانی با دل

پدر یعنی نفس آرام

پدر یعنی آرامش خاطر

پدر یعنی یک دنیا حرف نگفته

پدر یعنی دستان گرم

پدر یعنی یک دنیا حرف نگفته

 

پدر یعنی کلمه به کلمه اش محبت

پدر یعنی تنها تک چراغ زندگی

پدر یعنی تهی از ادعا

پدر یعنی دل گرمی قبل از آغاز هر چیز

پدر یعنی پناهگاه همه دوران زندگی

پدر یعنی جاده های زندگی را با شجاعت هموار کردن

پدر یعنی همان دستی که وقت ترس و گریز شانه هایت را می فشارد

پدر یعنی یک آغوش باز تا ابد

پدر یعنی پدر

 

پدر یعنی تپش در قلب خانه ! 

پدر یعنی تسلط بر زمانه !

پدر احساس خوب تکیه بر کوه! 

پدر یعنی تسلی وقت اندوه !

 

پدر یعنی ز من نام و نشانه !

پدر یعنی فدا گردیده افراد خانه! 

پدر یعنی غرور و مستی من! 

پدر یعنی تمام هستی من !

پدر یعنی: اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ماشین رو داد دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش.

پدر یعنی: کسی که " نمی توانم" را زیاد در چشمش دیدیم ولی هرگز از زبانش نشنیدیم.

پدر یعنی: اونی که  طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.

پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنه.

 

پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت "درست میشه" تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ میباخت.

پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره، میفهمی پیر شده !

 پدر یعنی: وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده!

 پدر یعنی: وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، می فهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه…

 

پدر یعنی:  وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.

 پدر یعنی:  خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد.

پدر یعنی پناهگاه همه دوران زندگی

پدر یعنی جاده های زندگی را با شجاعت هموار کردن

پدر یعنی همان دستی که وقت ترس و گریز شانه هایت را می فشارد

پدر یعنی محبت عشق مردی
تمام دلخوشی هنگام سردی

پدر یعنی تلاش و کوشش و کار
غم کم شادی بسیار و بسیار

 

پدر یعنی نشاط و شور و ایثار
سرافرازی کنارخویش و اغیار

پدر یعنی مقاوم با صلابت
شکوه عشق و ایمان و شهامت

پدر یعنی که داری تکیه گاهی
دلت قرص است و داری جان پناهی

پدر یعنی امید و مهر و لبخند
در دل را به روی غصه بربند

 

پدر یعنی که پشتت گرم گرم است
همه دنیا به دستت موم نرم است

پدر اوج مرام و معرفتهاست
کنارش قطره ای اومثل دریاست

به ظاهرگرچه پیر اما جوان است
هنوزهم بازوانش پرتوان است

همه جا نام نیکش اعتبار است
به روز رنج و سختی در کناراست

پدر باشد چو گوهر پاک و نایاب
پدر را وقت دلتنگی تو دریاب

شنیدم هرکه او را دست بوسد
درون  قبر تاریک او نپوسد

چو هست و هستی او را دوست میدار
که دارد چرخ گردون مکر بسیار

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 24 تير 1393برچسب:, | 11:30 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )


شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .


آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست .

 

شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 23 تير 1393برچسب:, | 10:11 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

روزی روزگاری دخترکی فقیر دل به پسر پادشاه شهر بسته بود آنقدر که روز و شب در رویای او بود.

دخترک آنقدر سر به عشق پسر پادشاه سپرده بود که هیچ مردی در چشمانش جلوه نمیکرد.

خانواده ی دخترک و دوستانش که از عشق او خبر داشتند به وی توصیه می کردند که دل از این عشق ناممکن برگیرد.

و به خواستگارانی که مانند خودش فقیر بودند پاسخ دهد.اما او تنها لبخند میزد .



او میدانست که همگان تصور میکردند او عاشق پول و مقام پسر پادشاه شده …

اما خودش میدانست که تنها مهر پاک او را در سینه دارد . روزگار گذشت تا خبری در شهر پیچید .



پادشاه تصمیم گرفته بود دخترکی را از طبقه اشراف شهر برای پسرش انتخاب کند.

اما پسر از پدر خواست تا شرط ازدواجش را خودش تعیین کند. پادشاه قبول کرد .

و شاهزاده روزی تصمیم خود را اعلام کرد…

وی گفت فلان روز تمام دختران دوشیزه ی شهر به میدان اصلی شهر بیایند

تا من همسرم را از میان آنان برگزینم .



همه دختران خوب و بد زشت و زیبا و فقیر و دارا به میدان شتافتند و پسر پادشاه در انجا گفت

من قصد دارم همسرم را از میان دختران شهر خودم انتخاب کنم اما تنها یک شرط برای همسر من واجب است

که من آن شرط را بازگو نمیکنم. تنها یک خواسته دارم …

من به تمامی دختران شهر تخم گلی را میدهم و آنان باید تخم گل را پرورش دهند و پس از مدتی گلی زیبا از آن رشد کند.



هر دختری که سلیقه ی بیشتری را به خرج دهد و گلدان زیباتری را برای من بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود.

دختران با شور و شعف تخم گلها را گرفتند که در میان آنها دخترک دل سپرده نیز تخمی از دستان پسر پادشاه گرفت…

دوستان دختر او را مسخره کردند که چرا فکر میکنی پسر پادشان میان این همه دختران با سلیقه ی شهر تو را انتخاب میکند …!

اما دخترک لبخندی زد و پاسخ داد پرورش گلی که او خواسته نیز برایم لذت آور است...



روزها گذشت و کم کم زمان به روز موعود نزدیک میشد …

اما دخترک هر چی بیشتر به گلدان خود میرسید و به آن آب میداد

و از آن مراقبت میکرد گلی از آن نمی رویید … او روز به روز افسرده تر میشد .



به گفته ی دوستانش پی میبرد . تا روز موعود ….

که همه دختران شهر با گلدانهایی زیبا و خوشبو راهی قصر شدند …



یکی گلدانی از یاس های وحشی و دیگر نیز گلدانی از رز های سرخ در دست داشتن

یکی شب بوهای معطر و دیگری لاله های قرمز…



اما دخترک عاشق با گلدانی خشک و خالی راهی شد.



تنها به این امید که یک بار دیگر پسر پادشاه را ببیند …

شاهزاده که گلدانها را یکی یکی میگرفت چشمش به گلدان دخترک افتاد و او را صدا کرد …

سپس به نزد پدرش رفت و در گوش او چیزی گفت و پادشاه لبخندی به لب اورد …

پسر پادشاه بانگ بر آورد که همسر آینده من این دخترک است که گلدان خالی به همراه آورده …

همهمه ای راه افتاد همه حتی دخترک با تعجب به وی نگاه میکردند…



که پسر پادشاه گفت: مهمترین شرط من برای ازدواج صداقت همسرم بود …

در حالیکه تمام تخم گلهایی که به دختران دادم سنگ ریزه ای بیش نبود و قرار نبود گلی از آن بروید !

و تنها کسی که به دروغ متوسل نشد این دخترک بود …!

پس وی هیچ گاه در زندگی به من دروغ نخواهد گفت .


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, | 4:12 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

يکي از ملانصرالدين مي پرسه چه جوري جنگ شروع مي شه؟
ملا بدون معطلي يکي مي زنه توي گوش طرف و ميگه اينجوري!

ملانصرالدين روزي به بازار رفت تا دراز گوشي بخرد. مردي پيش آمد و پرسيد: کجا مي روي؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشي بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوي. گفت: اينجا چه لازم که اين سخن بگويم؟ درازکوش در بازار است و پول در جيبم. چون به بازار رسيد پولش را بدزديدند.
چون باز مي گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا مي آيي؟

گفت: از بازار مي آيم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخريدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!



************

روزي ملانصرالدين بدون دعوت رفت به مجلس جشني.
يكي گفت: "جناب ملا! شما كه دعوت نداشتي چرا آمدي؟"
ملانصرالدين جواب داد: "اگر صاحب خانه تكليف خودش را نميداند. من وظيفه ي خودم را ميدانم و هيچوقت از آن غافل نميشوم."



**************

ملانصرالدين به يكي از دوستانش گفت: خبر داري فلاني مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بيچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"



**************

روزي يكي از همسايهها خواست خر ملانصرالدين را امانت بگيرد. به همين خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدين گفت: "خيلي معذرت ميخواهم خر ما در خانه نيست". از بخت بد همان موقع خر بنا كرد به عرعر كردن.
همسايه گفت: "شما كه فرموديد خرتان خانه نيست؛ اما صداي عرعرش دارد گوش فلك را كر ميكند."
ملا عصباني شد و گفت: "عجب آدم كج خيال و ديرباوري هستي. حرف من ريش سفيد را قبول نداري ولي عرعر خر را قبول داري."

 



*************



روزي ملانصرالدين از بازار رد ميشد كه ديد عده اي براي خريد پرندهي كوچكي سر و دست ميشكنند و روي آن ده سكهي طلا قيمت گذاشتهاند. ملا با خودش گفت مثل اينكه قيمت مرغ اين روزها خيلي بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگي گرفت و به بازار برد، دلالي بوقلمونِ ملا را خوب سبك سنگين كرد و روي آن ده سكهي نقره قيمت گذاشت. ملا خيلي ناراحت شد و گفت: مرغ به اين خوش قد و قامتي ده سكهي نقره و پرندهاي قد كبوتر ده سكه ي طلا؟ دلال گفت: "آن پرندهي كوچك طوطي خوش زباني است كه مثل آدميزاد ميتواند يك ساعت پشتسر هم حرف بزند." ملانصرالدين نگاهي انداخت به بوقلمون كه داشت در بغلش چرت ميزد و گفت: "اگر طوطي شما يك ساعت حرف ميزند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فكر ميكند."



*************

روزي ملانصرالدين به دنبال جنازهي يكي از ثروتمندان ميرفت و با صداي بلند گريه ميكرد. يكي به او دالداري داد و گفت: "اين مرحوم چه نسبتي با شما داشت؟"
ملا جواب داد: "هيچ! علت گريه ي من هم همين است."

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 9:19 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

تنبلی بد دردیه
یک ساعت پیش یه آلو خوردم، هستش هنوز تو دهنمه
حال ندارم برم بندازم سطل آشغال


کسی می دونه چند ساعت طول می کشه تا با بزاق دهن تجزیه بشه!؟

 

وقتی پنج ثانیه قبل از آلارم موبایل بیدار می شم و اونو خاموش می کنم احساس می کنم بمب خنثی کردم!!!

 

یه مزه هایی هم هست که از بچگی زیر دندون همه مونده
مثه ته مداد سیاه!!!!
خدایی چقدم تلخ بود!

 

یکی از فانتزیام اینه که ی قوطی نارجی بخرم وتوش اسمارتیز بریزم، بعد هروقت سردرد داشتمو یکی ازم پرسید چته؟ بگم”چیزی نیست”همون سردرد همیشگی!! بعدشم چنتاشو بخورمو بگم آآآآآآآآآآآآاآآآآآه!!! لامصب کلاسش از ازمون های ماهان بیشتره…!!!!

 

 

دوستم برگشته میگه مامان بزرگم داره از آمریکا میاد…… بخدا تا الان فکر میکردم مامان بزرگا فقط از مکه میان!!!

 

از ترسناک ترین اتفاقات نصفه شبا، این صدای شکسته شدن قولنج وسایل خونه است، مخصوصا تلویزیون و وسایل چوبی، هی شبا قولنج شون می شکنه! ادم قلبش میاد تو حلقش!!!

 

یه سوال دارم؟؟؟؟؟؟ این عربها “چ” ندارن، چه طوری عطسه می‌کنن!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

به مامانم میگم مامان من اگه بمیرم چیکار میکنی؟
میگه یه مراسمی برات بگیرم که چشه فامیل درآد!!!!

 

آقا جاتون خالی
یه بار رفتم خونه یه بنده خدایی ویندوز عوض کنم،
دختره بهم گفت اگه میشه مای کامپیوتر رو هم نصب کنید
گفتم اونجوری هزینتون بیشتر میشه ها)
گفت :چاره ای نیس!
هیچی دیگه، پول تک تک آیکونا رو جداگونه ازش گرفتم!

 

ﻣﻠﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥ ﻣﯿﺰ ﺑﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻭ ﺗﺮﺩﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ،
ﺑﻌﺪ ﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻣﮑﺎﻧﺎﺕ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﻣﻮﻥ
ﯾﮏ ﻣﯿﻠﻪ ﺑﺎﺭﻓﯿﮑﺲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺯﺩﻩ ﺗﻮﮐﻤﺪ،
ﺭﻭﺵ ﺭﺧﺖ ﭘﻬﻦ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!!

آبریزش بینی دارم؛ رفتم یه قرص ضد حساسیت بگیرم تو عوارض جانبیش نوشته :سردرد، سرگیجه، حالت تهوع، اختلال درخواب، دوبینی، نارسایی کبد، نارسایی کلیه، سکته مغزی، مرگ ناگهانی!! پشیمون شدم، میکشم بالا! امنیتش بیشتره!!!!!!!!

 

 

داشتم خیابون ولیعصرو متر میکردمکه دیدم نفس کم اوردم سریع پریدم یه بسته چیپس با نی خریدم، نی رو کردم تو چیپسو از اونجا تنفس میزدم، ماشالا به اندازه ۵ ساعت توشون هوا دارن چیپسای ایرانی، ازشون راضیم!!!

 

نفرین نمیکنم…
خدا ازت بگذره…
بعدم دنده عقب بیاد از روت رد شه قشنگ له شی!!!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 12:6 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ :ﻣﻦ ﺩﻭﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﺩﻭﯾﺪﯼ ﺍﻭ ﺩﻭﯾﺪ ﻣﺎﻝ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯿﻪ؟؟؟؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ :ﻣﺎﻝ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ!!!!

ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ, ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏُ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﻢ، ﺗﯿﺮﯾﭗ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ…. ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﻣﯿﮕﻢ :ﺩﺍﯾﯽ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ
ﮔﻮﺵ ﮐﻮﺏ ﺳﻨﺶ ﺍﺯ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮﻩ…. ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ
ﻣﯿﮕﻪ :ﻓﺎﯾﺪﺷﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ!!

 

یعنی درکی که استامینوفن نسبت به دردای آدم داره هیشکی نداره!!!!

 

من یه بار تو اینترنت داشتم میگشتم بابام اومد پشت سرم مجبور شدم کل help ویندوز رو بخونم
اگه بدونید چه قابلیت هایی که نداره این ویندوز!!!

اسمش دمپاییه ولی اصلن دمه پا نیس…
معمولا تو دور ترین نقطه توالت پارک شده..
همیشه همینوجوریه هااا..!!!

 

چند وقت پیش حس کمبود محبت داشتم رفتم یه کم بتادین روی دستم ریختم و اومدم جلو مامانم سرفه کردم گفتم وای دارم خون بالا میارم …
مامانم زد تو سرم گفت از بسکه میری فیس بوک بی صاحاب ؛ برو توالت فرشامو کثیف کردی !!!!

 


بابام کلا محلم نذاشت …
داداش کوچیکم هم داشت از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت آخ جون اگه سعید بمیره اتاقش مال من میشه !
خدا این حس رو نصیب دمپایی ابری توی دستشویی نکنه …!!!!

 

بچه که بودم باورم نمیشد دو سوم بدن مارو آب تشکیل میده،
تا اینکه این کارتونهای ژاپنی رو دیدم!
لامصبا گریه میکنن سیل میاد!!!

 

واقعا دست کارخانه نوشابه سازی درد نکنه که روش مینویسن خنک بنوشید, تا قبل از اون ما میجوشوندیم بعدا می‌خوردیم!!!!

 

از دیشب تا حالا داشتم به u فکر میکردم عزیزم
فردا و پس فردا رو هم میخوام به v و y و z فکر کنم.!!!

 

دخدر خانومای عزیز…
بخدا با ” عجیجم ” میشه کنار اومد…
با ” عجقم ” میشه کنار اومد…
با ” چیتال میتونی” میشه کنار اومد…
ولی دیگه با ” دوسد دالم یه خلده قد یه سوکس ملده، سلت کلاه تزاشتم سوکسه هنوز نملده ”
نمیشه!!!!!!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 20 تير 1393برچسب:, | 4:5 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند.همسرم سخت مشغول تهیّه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن.  از خانه بیرون رفتم.

 

داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.


در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، “مامان، من اینجام.”

معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.

 


وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، “هی رفیق، اسمت چیه؟” تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، “اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم.”
گفتم، “عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه.”
پرسید، “استیو، مثل استیوارینو؟” گفتم، “آره؛ چند سالته، دِنی؟”
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، “مامان، من چند سالمه؟”
مادرش گفت، “پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن.”

من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر دربارۀ تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم.
چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجّه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.

 

مادر دنی آشکارا متحیّر بود و از من تشکّر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتّی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
به او گفتم که باعث خوشحالی من است که چنین کاری کرده ام و سپس حرفی زدم که اصلاً نمیدانم از کجا بر زبانم جاری شد، مگر آن که روح القدس الهام کرده باشد.

به او گفتم که در باغ خدا گلهای قرمز، زرد و صورتی فراوان است؛ امّا، “رُزهای آبی” خیلی نادرند و باید به علّت زیبایی و متمایز بودنشان تقدیر شوند.

 

میدانید، دِنی رُز آبی است و اگر کسی نایستد و با قلبش بوی خوش او را به مشام ننشاند و از ژرفنای دلش او را در کمال محبّت لمس ننماید،
در این صورت این موهبت خدا را از دست داده است.

لحظه ای ساکت ماند و سپس اشکی در چشمش ظاهر شد و گفت، “شما کیستید؟”

 

بدون آن که فکر کنم گفتم، “اوه، احتمالاً من فقط گل قاصدکم؛ امّا شکّی نیست که دوست دارم در باغ خدا زندگی کنم.”

 


دستش را دراز کرد و دست مرا فشرد و گفت، “خدا شما را در پناه خویش گیرد!” که سبب شد اشک من هم در آید.

 

آیا امکان دارد پیشنهاد کنم دفعۀ آینده که رُز آبی دیدید، هر تفاوتی که با دیگر انسانها داشته باشد، روی خود را بر نگردانید و از او دوری نکنید؟
اندکی وقت صرف کنید، لبخندی بزنید، سلامی بکنید.
چرا؟ برای این که این مادر یا پدر ممکن بود شما باشید.
آن رُز آبی امکان داشت فرزند، نوه، خواهرزاده، یا عضو دیگری از خانوادۀ شما باشد.
همان لحظه ای که وقت صرف می کنید ممکن است دنیایی برای او یا خانواده اش ارزش داشته باشد.
نویسنده: گل قاصدک


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 19 تير 1393برچسب:, | 11:59 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

 


ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

 


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.


همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعافوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

 


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

 


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 15 تير 1393برچسب:, | 10:53 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

توی صف ساندویچی ایستاده‌ام که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که می‌جوی و می‌بلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز می‌کنی تا معده‌اش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی می‌برد و چنان کیفی می‌کند که اگر می‌توانست چیزی بگوید،

حداقلش یک “آخیش!” یا “به به!” بود. حالا من ایستاده‌ام توی صف ساندویچی،‌ فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که می‌شود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوست داشتنی کرده سفارش غذا را می‌گیرد و بدون آن که قبضی دستم بدهد می‌رود سراغ نفر بعدی. می‌ایستم کنار، زیر سایهء یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی کوچک جمع شده‌اند نگاه می‌کنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمده‌اند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت می‌برند.

آقای فروشنده خندان صدایم می‌کنم و غذایم را می‌دهد، بدون آن که حرفی از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، می‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت ، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل پروژه‌های این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما می‌روند.

می‌روم روبروی آقای فروشنده ی خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. می‌شود هفت هزار و دویست تومان یک ده هزاری می‌دهم و منتظر باقی پولم می‌شوم سه هزار تومان بر می‌گرداند. می‌گویم دویست تومانی ندارم. می‌گوید اندازه دویست تومان لبخند بزن!

خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌اش می‌گیرد و می‌گوید: “این که بیشتر شد. حالا من صد به شما بدهکارم!” تشکر و خداحافظی می‌کنم و موقع رفتن با او دست می‌دهم. انگار هنوز هم از این آدم‌ها پیدا می‌شوند، آدم‌هایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را می‌کنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر می‌گردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب می‌گویم: “آخیش! به به!”

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 15 تير 1393برچسب:, | 4:11 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و برمی‌گشت، با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان ابری بود، دختر بچه طبق معمول همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد. بعدازظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت طوفان و رعد و برق شدیدی گرفت.

مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیلش به دنبال دخترش برود، با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شد و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد، اواسط راه ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می‌شد.

زمانی که مادر اتومبیل خود را کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار می‌کنی؟ چرا همین‌طور بین راه می‌ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی می‌کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می‌گیرد!

 

یادمان باشد هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی، خدا کنارمان است؛ پس لبخند را فراموش نکنیم!


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 10:23 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

بار اول که دیدمش تو کوچه بود...

یه لباس گل گلی تنش بود...با موهای بلند و خرمایی...

اومد طرفم و گفت داداشی؟میای باهام بازی کنی؟از چشمای نازش التماس

می بارید...خیلی کوچیک بودم اما دلم لرزید...

تو همون نگاه اول عاشقش شدم...

سه سال ازش بزرگتر بودم...قبول کردم و کلی بازی کردیم!اخرش گفت:

تو بهترین داداش دنیایی...سالها گذشت هر روز خودم تا مدرسه می بردمش...

هر روز به عشق دیدنش بیدار میشدم...

اما اون همیشه میگفت:تو بهترین داداش دنیایی...

داغون شدم که عشقم منو داداش صدا میزنه...

گذشت و گذشت...تا اینکه عروسی کرد و ماشین خودم شد ماشین عروسش...

منم رانندش بودم...هی گریه میکردم و اشکامو پاک میکردم...

سالها گذشت که تصادف کرد و واسه همیشه رفت...خودم زیر تابوتشو گرفتم...

اگه بود بازم می گفت:تو بهترین داداش دنیایی...

رفت...واسه همیشه رفت و حتی یکبار هم نتونستم بگم اخه دیوونه...

من عاشقتم...من میمیرم واست...چشمهات همه دنیامه...

یه شب شوهرش رفت دفترچه خاطراتشو اورد...

دیدم چشاش پر اشک بود...دفترو داد و رفت...

وقتی خوندمش مردم...نابود شدم...نابود...

نوشته بود داداشی...

دوست داشتم...عاشقت بودم...اما میترسیدم بهت بگم!میترسیدم داداشی..

.امید وارم زود تر از تو بمیرم که اینو بخونی...داداشی ببخش که عاشقت

شدم...داداشی تمام ارزوهام تو بودی...داااااااادااااااااشی....


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 8:37 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”



زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”


من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”


اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.


فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 4:4 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.

گفتند: چرا چنین مى کنى ؟

بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت : باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 1:20 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه می‌رسد."

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
 
خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند. خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد. خیلی‌ها وقتی در شرکت یا موسسه‌ای کار می‌کنند سعی دارند تک‌خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه می‌دارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است.
 
بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.
 
بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد   و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصت‌ها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد.

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 1:10 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد :

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... گه می‌خوری تو و هفت جد آبادت، خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش‌های مرد عصبی شود و عکس‌العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد :

خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه می‌کنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم .

مرد خشکش زد ...

همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 14 تير 1393برچسب:, | 1:6 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.


"حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جمله‌ای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت . بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم . حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب " نازنين " و " جانم " و " عزيزم " و " عشقم " و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد . همان ماههای اول ازدواج نيمه شب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت .


حميد به راستی عاشق و شيفته من بود و من از اينکه توانسته بودم به راحتی و بدون هيچ زحمتی چنين شيفته شوريده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجيدم . هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم . یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشويد و روز ديگر از او می خواستم که مرا به گرانترين رستوران شهر ببرد . روز ديگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نيمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگيرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز ديگر خودم را به مريضی میزدم واز او میخواستم در منزل بماند و مواظب من باشد .


حميد همه اين کارها را بدون هيچ اعتراضی انجام می داد . او آنقدر مطيع و رام بود که کم کم یادم رفت حميد به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد . حتی یک روز در یک جمع فاميلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که " حميد خر خودم است و هر چه بگويم گوش می کند . "
صورت سرخ و چشمان شرمنده حميد نشان داد که او از اين جمله من ناراحت شده است اما با همه اينها هيچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسير صحبت را عوض کرد .


شب که منزل خود برگشتيم حميد در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنايش را نفهميدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اينکه یک شوخی ساده بود قضيه را به فراموشی سپردم . آن شب حميد گفت : " عشق موجود حساسی است واز اينکه کسی به او شک کند و مهمتر از اينکه کسی او را امتحان کند بدش می آيد . "
کم کم اين فکر به مخيله ام افتاد که حميد در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصيت است ومن موجودی بسيار برتر و والاتر از او هستم . حتی گاهی اوقات به اين فکر می افتادم که شايد اگر کمی دندان وی جگر می گذاشتم و به حميد " بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصيبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم . احساس قربانی بودن و حيف بودن به تدريج بر من قالب شد و کار به جايی رسيد که هر چه حميد بيشتر نازم را می کشيد و بيشتر برای برآوردن آرزوهايم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقيرتر می شد . کار به جايی رسيد که ديگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بيدار نمی شدم و شبها برايش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد .
حميد همه اين بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت . بخصوص در کنار فاميل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد . همه زنها و دختر های فاميل به اين عشق شور انگيز حميد غبطه می خوردند و من مغرورتر از هميشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آيند در مقابل جمع با او سخن می گفتم .



بالاخره من باردار شدم و يک دختر و پسر دوقلو به دنيا آوردم . دخترک شباهت عجيبی به حميد و پسرک شباهت غريبی به من داشت . دوران بار داری ودو سال بعد از آن هيکل و اندام مرا به کلی تغيير داد و چهار چوب بدن من ديگر آن ظرافت وجذابيت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حميد را مسبب اين اتفاقات میدانستم . به هر حال اگر حميد به خواستگاريم نمی آمد من می توانستم مدت بيشتری زيبايی و جذابيت زمان جوانی را حفظ کنم .
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی ديگری داد. حميد هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختيار برای دخترک نگران تر بود. روزی دليل اين نگرانی را از حميد پرسيدم و او با لبخند تلخی گفت : " تربيت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسيب پذيرتر از پسران هستند."


اما من اين توضيح را قبول نکردم و گفتم که دليل اين محبت بيش از اندازه شباهت بيش از اندازه دخترک به اوست . بعد برايش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبيه خودش شود . حميد مدتها به اين جمله من خنديد ولی با اين همه ذره ای از حالت تسليم و عشق بی قيد وشرطش نسبت به من کم نشده بود . هرچه شوريدگی و شور و عشق حميد نسبت به من و بچه هايش بيشتر می شد جسارت و زياده روی من در امتحان گرفتن از عشق حميد بيشتر می شد . ديگر مطمئن بودم که حميد به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد . شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هايم را نسبت به عشق و شوريدگی اش بيشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بيشتر تقويت می شد.


اما همه اين تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصيت حميد روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد . پسر عموِيم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فاميل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند . من به اصرار از حميد خواستم تا هديه ای گران قيمت تهيه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آينده اش در کشور صحبت کند . در حال صحبتها ودر حالی که حميد در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه می‌رفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که : " اگر دختر عمو ازدواج نمی‌کرد حتما از او خواستگاری می‌کردم وزندگی با شکوهی را با او شروع می‌کردم."
بدون توجه به اين که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم : " افسوس که دير شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حميد شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."


جمله ی من آن قدر بی‌شرمانه و توهين آميز بود که سکوتی سهمگين بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حميد برگشت . حميد مردی که هميشه برای من سمبول بی‌عرضگی و تسليم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانه‌هايش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد وبا نگاهی که ديگر آن نگاه حميد عاشق و شوريده نبود خطاب به من گفت : " هنوز دير نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون ديگر آنها متعلق به تو نيستند ! "

 


حميد اين را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمويم از سویی به خاطر گفتن اين جمله سرزنشم کرد واز سوی ديگر از اينکه همسرم اينقدر کم ظرفيت است مرا تحقيرنمود . او گفت اينجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسيار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن با شخصيت وجا افتاده ای مثل من نبايد فردی چنين کم ظرفيت باشد . اما من همانجا فهميده بودم که برای آخرين بار عشق زندگيم را امتحان کرده ام .اينباردر اين امتحان شکست خورده بودم .
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حميد نديدم . روز بعد به شرکت حميد رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است . به بانک رفتم و فهميدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بيرون کشيده و حسابش را بسته است .
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهميدم که حميد در غياب من به منزل آمده و وسايل خود و بچه ها را جمع و جور کرده ورفته است . به هر جا سر زدم ديگر اثری از حميد پيدا نکردم . او با بچه ها آب شده بود و به زمين رفته بود . هيچ کس ا زاو سراغی نداشت واين برای من شوک روحی بزرگ بود .فکر کردم که حميد شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهميدن اينکه ديگر حميد به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای هميشه کار قبلی خود را رها کرده تمام اميد هایم مبدل به یاس شد و فهميدم که اينبار بزرگترين خطای زندگيم را مرتکب شده ام .


دو ماه بعد وکيل حميد نامه ای به من داد . به خط حميد در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکيل او در اين امر اختيار کامل را داراست واگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختيار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکيلش دريافت کنم . حميد نوشته بود : " وقتی انسان آنقدر جسارت پيدا می کند که به عشقش توهين کند وآنرا مورد آزمون قرار دهد بايد در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد . اوکه هنوز دوستت دارد ! حميد ! "


وکيل حميد را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حميد و یا لااقل بچه ها را در اختيارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حميد قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختيارات قانونيش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس مي گيرد .
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود وهنوز هيچ اثری از حميد پيدا نکرده بودم. شبها بی اختيار خواب حميد و بچه ها را می ديدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت : " انسان بايد آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند هميشه از نقطه صفر و از بدترين شرايط شروع کند و اميدوار و مصمم در کمترين زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند . فقط بعد از اثبات اين لياقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند. "


شش ماه در تنهایی گذشت . من درخواست جدایی از حميد را قبول نکردم و به وکيلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم . هر چند ديگر لياقت عنوان همسری اش را ندارم . حميد نيز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زيادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ريخت . تعجب می کردم که او اينقدر زياد برای من پول بفرستد . در دلم لياقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسين می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم .
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس ديار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اينبار با احترام و بزرگی از او ياد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامين مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اينکه حميد توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پيدا کند حتی پول به ايران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقير نگاه کنند . پسر عمو برای اينکه قدری از محبوبيت حميد در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذيرم . اينکه توانستی چند سال با اين مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده اين است که شايسته زندگی بامن نيستی ! "
و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حميد هنوز همسر من است و من به داشتن چنين مرد با اراده و استوار افتخار می‌کنم. او دارد مرا امتحان می‌کند و به محض اينکه بفهمد ديگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پيدا می‌شود. اگر یک بار ديگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"


پسر عمو ديگر با من حرف نزد . عمو جان و فاميل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگين تر از گذشته اما راحت وآسوده به منزل خودم باز گشتم . منزلی که ديگر اثری از گرمای وجود حميد وبچه ها نبود . اما با همه اينها احساس خوبی داشتم . اولين بار بود که در مقابل جمع فاميل از حميد دفاع می کردم .و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واين باعث شده بود تا احساس اشتياق عجيبی نسبت به او در دلم زنده شود . برای اولين بار احساس کردم که در حق حميد وعشق پاکش کوتاهی کرده ام وهرگز نتوانستم ذره ای از شوريدگی او را درک کنم . ساعتها در تنهایی گريستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من برگرداند. ديگر اشتهايم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بيماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم می‌آمد و می‌خواستم تنها باشم. سرانجام ديگر طاقتم طاق شد و تصميم به اعتصاب غذا گرفتم. نامه‌ای به حميد نوشتم و از او به خاطر بی‌وفایی و بی‌مهری‌هايم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت ديگر در اختيارم قرار دهد تا محبت‌های او را جبران کنم و برايش نوشتم که لحظه نوشتن اين نامه تا ديدن اش ديگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکيل حميد پست کردم. سپس به منزل بازگشتم. و عکس مشترک حميد و بچه‌ها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابيدم. ده روز از اعتصاب غذايم گذشت. ضعف شديدی بر وجودم غالب شد اما با اين وجود فقط به نوشيدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حميد و بچه‌ها چشم به در دوختم. بيست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند وبه زور مرا به دکتر بردند و در بيمارستان بستری کردند . اما از بيمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصيه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بيایم. دکتر گفته بود تا اگر اين فرصت را از من بگيرند به احتمال زياد روش خطرناک‌تری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همين توصيه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.


روز سی ام اعتصاب غذا وکيل حميد از سوی او نامه ای آورد به اين مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ايده آل وآرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم و بچه‌ها از زندگی ات اين فرصت را در اختيارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در اين امتحان شکست خواهی خورد و اين بار جان خود را روی اين خواهی گذاشت."


ولی من کوتاه نيامدم وبه اعتصاب غذايم ادامه دادم . به شدت ضعيف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد . چهره زيبايم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود . مرگ را به وضوح در مقابل خود می ديدم و با اين وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم . بله حميد حق داشت ومن باز داشتم عشق او را امتحان می کردم . اما با اين تفاوت که اينبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم . چهل روز اعتصاب غذايم گذشت . شب چهلم خواب عجيبی ديدم . خواب ديدم حميد و بچه‌ها در يک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای هميشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمی‌خواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بيدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پيشانی ام کشيده می شد وموهايم را نوازش می داد بی اختيار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حميد کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خيس در دهانم آب می ريخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را ديدم که کنارم روی تخت دراز کشيده اند و خوابيده اند .اشک در چشمان ام حلقه بست. حميد لبخندی زد و گفت: "اينبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 13 تير 1393برچسب:, | 8:42 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

در دهه هشتاد در نیویورک ​باج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها بداخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.
 
با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو....  با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. در سال ١٩٩۶ وقتی گوئتز برای بار دوم بدلیل شکایت کیبی جوانی که فلج شده بود به محاکمه فراخوانده شد روزنامه ها و مردم کمترین اعتنائی دیگر به داستان وی نکردند. زمانی که نیویورک امن ترین شهر بزرگ آمریکا شده بود دیگر حافظه ها علاقه ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.
 
اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را بخود گرفت مگر یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می شد. این "توضیح دیگر" چیزی نبود مگر تئوری "پنجره شکسته" (Broken Window Theory).
 
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی (Criminologist) بود به اسامی جمس ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling). این دو استدلال می کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. اگر پنجره ای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری می زند. دیری نمی پاید که شیشه های بیشتری شکسته می شود و این احساس آنارشی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله ای به محله دیگر می رود و با خود سیگنالی را به همراه دارد از این قرار که هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.
 
در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی باج خواهی های کوچک در ایستگاههای مترو، نقاشی های گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آنها استدلال می کردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه می دهد که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک اند.
 
این است تئوری اپیدمی جرم که بناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.
 
 
دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم متروی نیویورک آغاز گردید. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که بکلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ گان عجیب بود. گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت. او معتقد بود بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می گذارید اما بیش از یکروز نمی پاید که رنگ و نقاشی و خط های عجیب بر روی آن نمایان می شود و سپس نوبت به صندلی ها و داخل واگن ها می رسد.
 
گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن هائی که روی آنها گرفیتی کشیده می شد بلافاصله به آنجا منتقل می شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می کردند تا بر و بچه های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز رفقا به هدر رفته بود.
 
در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته ویلیام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری "پنجره شکسته" بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می گریختند. از روی ماشین های دریافت ژتون می پریدند و یا از لای پره های دروازه های اتوماتیک خود را به زور بداخل می کشانیدند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله کم بها پرداخت.
 
در بدترین ایستگاهها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده می شد فرد را دستگیر می کردند و به سالن ورودی می آوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می داشتند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشین های سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. همانجا انگشت نگاری انجام می شد و سوابق شخص بیرون کشیده می شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می کرد که پرونده خود را سنگین تر می کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.
 
 
مجرمین بزرگ بسرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحه ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می توانست در پی داشته باشد.
 
پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهارراه ها وقتی که ماشین ها متوقف می شدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی از این قبیل که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند موجب دردسر فرد می شد. تز جولیانی و برتون با استفاده از "پنجره شکسته" این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی تری خواهد داشت.
 
قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار می تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه بوجود آورده بناگاه جرائم بزرگ را نیز بطور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می شود. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.

برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 13 تير 1393برچسب:, | 5:53 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند.

مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 13 تير 1393برچسب:, | 2:47 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام "لبخند" گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد... ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم... دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

 


یک لبخند زندگی مرا نجات داد.



بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، "من" حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی "من" طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

پس لبخند یادتون نره.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 4:9 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....


حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم


اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت

 قدر مادرتونو بدونین.


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 3:52 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسمُ اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونِ که قلب من این همه بی تابه



یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه



یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره



گریه می کردم درو که می بست می دوستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم



می ترسم یه روزی برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
خدایا کمک کن نمی خوام بدونه دارم جون میکنم اینجا



سکوت اتاقو داره می شکنه تیک تاک ساعتِ رو دیوار


دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمیاد انگار



یه روز همینجا توی اتاقم یه دفعه گفت داره میره
چیزی نگفتم آخه نخواستم دلشو غصه بگیره



گریه می کردم درو که می بست می دوستم که می میرم
اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم

 



یکی هست تو قلبم که هر شب واسه اون می نویسم و اون خوابه
نمیخوام بدونه واسه اونه که قلب من این همه بی تابه



یه کاغذ یه خودکار دوباره شده همدم این دل دیوونه
یه نامه که خیسه پر از اشکه و کسی بازم اونو نمیخونه

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 تير 1393برچسب:, | 1:15 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند.

سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد

و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.

سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.

سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند

و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را

بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛

یکدیگر را هُل می‌دادند؛

به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت.

مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.

بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که

نامش روی آن نوشته شده است.

در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.


سخنران ادامه داده گفت:

«همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد.

همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ

می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است.

سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است.

به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, | 4:48 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

آقایون حتما بخونید


خیلی قشنگه حتما بخونید... تقدیم به آقایون ...


توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه

می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است

ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های

خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،

از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...

زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم

لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:

نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.

من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته،

خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند،

اما می دانی تفاوتشان چیست؟ بعد،

بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:

اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.

رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند،

ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند.

سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.

چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.

کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.

این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.

قدر گل شمعدانی

های خودتون رو بدونید..


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, | 4:15 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

یکی از دوستان صمیمی ام در تعطیلات پیش من آمد و چند روزی را در خانه ام مهمان بود. همزمان شوهرم به ماموریت رفت و متاسفانه پسر پنج ساله ام هم به شدت سرما خورده بود.این روزها، از صبح تا شب مشغول کار و مواظب بچه ام بودم و فوق العاده گرفتار شدم.

 


دوستم با دیدن چهره استخوانی من، شوخی کرد و گفت: «عزیزم، زندگی تو رو که می بینم دیگه جرئت نمی کنم بچه دار بشم.» از حرف های دوستم بسیار تعجب کردم و پرسیدم: «عزیزم، چرا چنین احساسی داری؟»
دوستم با همدردی به من گفت: «چون این روزها دیدم که هر روز از صبح تا شب مثل یه روبات کار می کنی. غذا می پزی، لباس می شوری، بچه را به مدرسه و بیمارستان می بری، چه روز بارونی چه آفتابی ، کار یه مادر هیچ وقت تعطیل نمی شه. از قبل خیلی لاغرتر شدی و توی صورتت چین وچروک پیدا شده.»


دوستم آهی کشید و باز گفت: «بهترین روزها برای یک زن در همین روزمرگی ها و کارهای فرعی به هدر میره. عزیزم، منو نگاه کن. چه برای کار چه برای مسافرت هیچ بار خاطری ندارم و زندگی آسانی دارم.» از حرف های دوستم بسیار خندیدم و گفتم: «درسته عزیزم اما همه چیز رو دیدی به جز خوشحالی من.» دوستم خندید و گفت: «خوشحالی؟ داری خودتو فریب می دهی؟»
جواب دادم: نه و چند خاطره کوچک درباره ی پسرم براش تعریف کردم. گفتم: چند سال پیش که پسرم تازه وارد کودکستان شد، در ناهارخوری برای اولین بار بال مرغ سرخ کرده می خورد. خیلی خوشمزه بود و پسرم ازش خیلی خوشش اومد. اما فقط نصفش رو خورد و نصف دیگه رو در آستینش پنهان کرد. چون می خواست اونو به خونه بیاره تا منم مزه اش رو امتحان کنم. هنوز صحنه ای که او نصف بال مرغ رو از آستینش درآورد و با هیجان منو صدا کرد، تو ذهنم باقی مانده و هر بار با دیدن لکه زرد روغن روی آستینش دلم گرم می شه.»


دوستم از حرف های من کمی سکوت کرد و انگار به خاطراتی دور فرو رفت. من ادامه دادم:
پریروز، برای معالجه ،پسرم را به بیمارستان بردم. دکتر بهش گفت: پسرم گروه خونی تو با مادرت یکیه. پسرم پرسید: دکتر، پس اگر مادرم مریض بشه می تونه از خون من استفاده کنه، درسته؟ دکتر جواب داد: آره پسر باهوش. پسرم بی درنگ به من گفت: مامان خیالت راحت باشه اگه مریض بشی از خون من استفاده می کنی و زود خوب می شی.


با شنیدن حرف های پسرم، آدم های اطرافم با غبطه به من نگاه کردند و گفتند: با همین بچه دوست داشتنی چه زندگی خوبی دارید. حرف هایم که تمام شد، دیدم صورت دوستم از اشک خیس شده است. به او گفتم: «ندیدی که در خستگی هم از سعادت و خوشحالی زندگی لذت می برم. تو نمی توانی عمیق ترین دلگرمی منو در روزهای عادی درک کنی. اما عزیزم باور کن که زندگی با بچه ها زندگی با بهترین عشق در دنیاست.»


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:, | 1:13 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!


 
 
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 تير 1393برچسب:, | 1:51 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت به تنهايي از قله بالا برود. او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا تاريك تاريك شد. سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد . در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند. ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه فرياد بزند : خدايا كمكم كن ... ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟ - خدايا نجاتم بده - آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟ - بله باور دارم كه مي تواني - پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ... لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام توان اش طناب را بچسبد . فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر از سطح زمين ...

 

و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا ميتوانيد رهايش كنيد ؟ درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 تير 1393برچسب:, | 1:12 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجود داشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.
موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ، بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"
سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"
کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که از عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .
د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاین راه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.
سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنا رراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام .

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 11:30 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

 

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 11:24 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند:
 ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
 ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:
 من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:
 ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:
 نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:
 همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
 ملا قبول کردو گفت:
 فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:
 چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:
 ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:
 چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.


 نکته:با همان متری که دیگران را اندازه گیری میکنید اندازه گیری می شوید.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 11:6 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

يک روز دو دوست با هم و با پاي پياده  از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بعد از چند ساعت سر موضوعي با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتي که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکي از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلي محکمي زد .بعد از اين ماجرا آن دوستي که سيلي خورده بود بر روي شنهاي بيابان نوشت :

 

امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.

سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.چون خيلي خسته بودندتصميم گرفتند که همانجا مدتي در کنار برکه به استراحت بپردازند.

ناگهان پاي آن دوستي که سيلي خورده بود لغزيد و به برکه افتاد.

 

 

کم کم او داشت غرق مي شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد .بعد از اين ماجرا او بر روي صخره اي که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد:

امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد.

بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاري بود که تو کردي ؟

وقتي سيلي خوردي روي شنها آن جمله را نوشتي و الان اين جمله را روي سنگ حک کردي ؟

دوستش جواب داد وقتي دلمان از کسي آزرده مي شود بايد آن را روي شنها بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را با خود ببرد. ولي وقتي کسي به ما خوبي مي کند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آنرا به فراموشي بسپارد.

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 10:22 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

پسر کوچکی برای مادربزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه‌چیز ایراد دارد… مدرسه، خانواده، دوستان و… مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
روغن چطور؟ نه! و حالا دو تا تخم‌مرغ. نه مادربزرگ! آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چطور؟ نه مادربزرگ! حالم از همه‌شان به هم می‌خورد.

بله، همه این چیزها به تنهایی بد به‌نظر می‌رسند اما وقتی به‌درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود. خداوند هم به‌همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم، در نهایت همه این پیشامدها با هم به یک نتیجه فوق‌العاده می‌رسند.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 4:17 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

خدایا
تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم !
تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم !
تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم !
تو را گرم دیدم و سردترین لحظه ها به سراغت آمدم !
تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟؟!!
.


.
عازم یک سفرم ، سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست و امیدم به خداوندی اوست …
.
.
چه تلاش بی فایده ای ؟!؟!؟!
خودش رو از قرصهای آرامبخش پر کرده بود اونکه قلبش رو از یاد خدا خالی کرده بود …
.
.
خدای من !
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی …
میان این دو گمم !
هم خود را و هم تو را آزار میدهم …
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی …
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” !
خدایا هیچ وقت رهایم نکن !

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 1:17 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

روزه و گرما رمقی برایش نگذاشته بود و قدم هایش را به آرامی به سوی خانه برمی داشت...

از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد !

یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند...!

سرو وضع ظاهرش را مرتب کرد، حتی با شانه کوچک جیبی موهایش را شانه کرد اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود...!

کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد و دو تا نان بربری را که خریده بود به سمت همسرش گرفت.

تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد ، خودش و همسرش هر دو خندیدند...

نصف یکی از بربری ها خورده شده بود !!!

محمد ایرانی


 

برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393برچسب:, | 1:0 قبل از ظهر | نویسنده : سعید |

 

ماه رمضان داشت نزدیک میشد و تصور گرسنگی و تشنگیش از قبل محبوبه را در تصمیم برای روزه داری مردد کرده بود....روزه بگیرم  یا نه؟!!!بالاخره ماه رمضان رسید و محبوبه روزه نگرفت با خودش گفت:

کارم بسیار سخت است و مدام باید با مردم سروکله بزنم نمی توانم...سردرد می گیرم..اوه خدای من...خدا کنه این 1 ماه زود بگذرد.....

چند روز از ماه رمضان گذشت که برای محبوبه مشکلی پیش آمد...یک مشکل بزرگ مالی....او خیلی نگران و نا امید شده بود...مقداری از پولهایی که مسئولش او بود در بانک مفقود شده بود..مبلغ بالایی بود....محبوبه گفت ..خدایا کمکم کن تا من هم به امرت گوش فرا دهم

...بعد با خودش گفت..نه خدایا من روزه می گیرم یا کمکم می کنی یا نه

چند روز گذشت و محبوبه احساس سبکی و راحتی کرد...او از این که به این راحتی می توانست از پس تشنگی و گرسنگی روزه های تابستان براید تعجب کرده بود...شبهای احیاء نزدیک بود..محبوبه به همراه خانم همسایه به مسجد نزدیک محل زندگیش رفت...اوهرگز در مسجد نماز نمی خواند اما آن روز را به مسجد رفت . از نماز زیبای جماعت لذت برد..و بعد ماند تا مراسم احیاء..اگر از محبوبه می پرسیدند کدام احیاء به دلت نسشت او می گفت سال 90 .....ان شب حس عجیبی داشت..اصلا حواسش به اطراف نبود..و همراه با پیش نماز دعای جوشن کبیر را زمزمه می کرد

ساعت 3 شده بود و محبوبه اصلا متوجه گذشت زمان نشده بود...به خانه برگشت..یاد تفکر اولیه او باعث شرمندگیش می شد..با خودش گفت:خوب شد آن افکار را بلند بلند نگفتم

چند روز بعد مشکل پیش امده حل شد....به خاطر دعاهای از سر صدق و اخلاص محبوبه..و به خاطر توجه قلبیش به یک اعتقاد..

شما چه فکر می کنید؟

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 11:56 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

 

 

 به گیله مرد میگم : راز روزه در چیه ؟

گفت : پرنده ی چاق و چله زود شکار میشه ... تا بخواد بخودش تکونی بده و با وزن زیادش پرواز کنه کار از کار گذشته ! البته اگر بتونه پرواز کنه !

راز روزه و نخوردن در سبک تر شدن برای پروازه !

=====

خدایا منو ببخش که به اندازه یک خرس سه وعده غذا و آب در وعده سحری میخورم و به اندازه یک فیل سه وعده در هنگام افطار !

خدایا منو ببخش که بعد از ماه مبارک رمضون باید رژیم بگیرم تا وزنم بیاد پایین !

خدایا منو ببخش که یاد همه چیز و همه کس میوفتم جز گرسنگان !

خدایا منو ببخش که در پایان ماه مبارکت چرتکه میگیرم دستم و روبروت میشینم که تا حد امکان زکات فطره ام رو کمتر بدم !

خدایا منو ببخش !

 

منبع: یکـ گیله مرد

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 11:16 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضان رسید ...

* امسال روزه می گیری؟

+ اگر خدا بخواهد ...

* من هم می گیرم، ولی کدام پزشک این همه سختی را برای بدن تایید می کند؟

+ همان که وقتی همه پزشکان جوابت کردند ، برایت معجزه می کند !


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393برچسب:, | 11:8 بعد از ظهر | نویسنده : سعید |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • دانلودر